ای که به عشقت اسیر، خیل بنی آدمند

سوختگان غمت، با غم دل خرم اند

هر که غمت را خرید، عشرت عالم فروخت

باخبران غمت، بی خبر از عالم اند

در شکن طره ات، بسته دل عالمی است

وان همه دل بستگان، عقده گشای هم اند

یوسف مصر بقا، در همه عالم تویی

در طلبت مرد و زن، آمده با درهم اند

تاج سر بوالبشر، خاک شهیدان توست

کین شهدا تا ابد، فخر بنی آدم اند

در طلبت اشک ماست، رونق مرآت دل

کین درر با فروغ، پرتو جام جم اند

چون به جهان خرمی، جز غم روی تو نیست

باده کشان غمت، مست شراب غم اند

عقد عزای تو بست، سنت اسلام و بس

سلسله ی کائنات، حلقه ی این ماتم اند

(سلسله ی موی دوست، حلقه دام بلاست

هرکه دراین حلقه نیست، فارق ازاین ماجراست)

گشت چو در کربلا، رایت عشقت بلند

خیل ملک در رکوع، پیش لوایت خم اند

خاک سر کوی تو، زنده کند مرده را

زان که شهیدان تو، جمله مسیحا دم اند

هردم از این کشتگان، گرطلبی بذل جان

در قدمت جان فشان، با قدمی محکم اند

سر خدای ازل، غیب در اسرار توست

سر تو با سر حق، خود ز ازل توام اند

محرم سر حبیب، نیست به غیر از حبیب

پیک و رسل در میان، محرم و نامحرم اند

درغم جسمت فواد اشک ببارد چرا

کاین قطرات عیون زخم تو را مرهمند


نوشتم اول خط بسمه‌ تعالی سر

بلند مرتبه پیکر  بلندبالا سر

فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد

که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت  هرجا سر

قسم به معنی "لا یمکن الفرار از عشق"

که پر شده است جهان از حسین سرتاسر

نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن

به آسمان بنگر! ما رایت الا سر

سری که گفت من از اشتیاق لبریزم

به سرسرای خداوند می‌روم با سر

هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم

مباد جامه مبادا کفن  مبادا سر

همان سری که یحب الجمال محوش بود

جمیل بود  جمیلا بدن  جمیلا سر

سری که با خودش آورد بهترین‌ها را

که یک به یک  همه بودند سروران را سر

زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان

حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر

سپس به معرکه عابس  "اجننی"  گویان

درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

بنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:

برو به معرکه با سر ولی میا با سر

خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید

گذاشت لحظهء آخر به پای مولا سر

در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد

همان سری است که برده برای لیلا سر

سری  که احمد و محمود بود سر تا پا

همان سری که خداوند بود  پا تا سر

پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد

پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:

به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر

میان خاک کلام خدا مقطعه شد

میان خاک  الف  لام  میم  طا  ها  سر

حروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسب

چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر

تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود

به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر

نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او

ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -

جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است

جدا شده است و نیافتاده است از پا سر

صدای آیهء کهف الرقیم می‌آید

بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام

که آفتاب درآورد از کلیسا سر

چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد

نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر

عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت

به چوب، چوبهء محمل نه با زبان  با سر



دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر.

حضرت رقیه...

چون پرکشد سرت به بلندای نیزه ها

افتد رقیه ات به تمنای نیزه ها

بنما نظر به دخترت از قله سنان

ترسیده است از قد وبالای نیزه ها

با پای پر زآبله هر روز می دود

در کوچه های شهر به دنبال نیزه ها

از بس که زل زده به رخت بر فراز نی

گم می شود هر قدمی بین نیزها

با دست اشک خود زبصر پاک می کند

تا می کنی نظر زبلندای نیزه ها

محمد حسن فائمی

ادامه نوشته

سر شکستن زغم دوست جگر می خواهد...

توبه از جرم وخطا، حال سحر می خواهد

خلوت نيمه ی شب اشك بصر می خواهد

وادی طور همين هيئت هر هفته ی ماست

ديدن نور خدا اهل نظر می خواهد

سختی گردنه ی عشق زمينت نزند

راه پر پيچ وخمش مرد سفر می خواهد

صِرف اين سينه زدن ها به مقامی نرسيم (؟)

محرم راز شدن ديده ی تر می خواهد

عمل زينب كبری به همه ثابت كرد

سر شكستن ز غم دوست جگر می خواهد

سر عباس به نی پند ظريفی دارد

غير خورشيد، سماوات قمر می خواهد

جهت بخشش هر سينه زنی حضرت حق

محشر از مادر سادات نظر می خواهد

 

وحید قاسمی

ادامه نوشته

ایـن چـای روضـه ها کـه مـرا زیر و رو کـند                                      

عطرش ز دور کــار هـــزاران سبـــو کند

زاهد بیا که این می بی غش دو ساله است

دردش تو را بسازد و حالت نکو کند

ای محتسب به مستی ما خرده ای مگیر

کاین می که می رسد همه دفع عدو کند

ساقی بریز چای و بگردان سبوی خویش

چون مرهمی به سینه و بغض گلو کند

گلها و غنچه هاست درین محفل عزیز

خوشبخت آن‌ که غنچه نشکفته بو کند

از قبله‌ گشته‌ نام خدا را بیاورد

یکبار اگر به قبله نادیده رو کند

یارم میان میکده دارد به دست خویش

این چای روضه ها که مرا زیر و رو کند

....

بی شمس رخ علی جهان خاموشیست

شمس و مه و نجم،بی گمان خاموشیست

شدخانه نشین که پی به ابله ببری

زیرا که جواب ابلهان خاموشیست

مهدی زراعتی

....

با حضور شیر حق خیبر سپر انداخته

دست خطی مرتضی بر روی  در انداخته

حیدر آمد، حیدر آمد، در میان معرکه

لرزه ای در قلب دشمن این خبر انداخته

با زنان کاری ندارد مرد مردان پس چرا ؟

مادری در قلعه از ترسش پسر انداخته

مطمئناً بر سرش سربند زردی بسته است

چون که تیغ خویش را روی کمر انداخته

هر کجا تا چشم می بیند سری افتاده است

کار عزرائیل را از بال و پر انداخته

علی قدیمی

...

سمت نوکریش را که به هرکس ندهند
پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند


پخته ی عشق بشو تا که به اوجت ببرند
که در این میکده پیمانه به نارس ندهند

خوب و بد در نظر دلبر ما یکسان است
باده ی ناب به یک شخص مشخص ندهند


گر که رفتی پی دیدار کریمان خوش باش
چون محال است که دیدار تو را پس ندهند

زائرش شافی دردست و به محشر شافع
این مقامات به عیسای مقدس ندهند

اشک را روزی هر چشم نکرد است حسین
میوه ی تازه که بر شاخه ی پر خس ندهند

بکن این جامه ی دنیا ز تنت چون عابس
سوختن در غم او را به ملبس ندهند

سجده ی شکر بجا آر که عبدش هستی
منصب نوکریش را که به هر کس ندهند

سید پوریا هاشمی

....

چنان شمعی که از اطرافیان پروانه می سازد

حسین بن علی (ع) از عاقلان دیوانه می سازد

حریمش جای عرش و فرش را با هم عوض کرده ست

که جبریل امین در بارگاهش لانه می سازد

به عبدش شأن بیت الله بخشیدست از این رو

لباس مشکی او کعبه از دیوانه می سازد

ندارم بی عیشم را که یک عمر است یار من

کبوترهای صحن خویش را با دانه می سازد

هوای مست های خویش را دارد که پی در پی

میان کوچه های شهر ما میخانه می سازد

کسی که ساکن شهرش شد اسمش کربلائی نیست

بهشتی می شود هرکس در آنجا خانه می سازد

طبیبان بارها گفتند این غم را علاجی نیست

دگر غیر از هوای کربلاء بر ما نمی سازد

پیمان طالبی

خاطرات مشهدالشهدا(2)

  بسم الله الرحمن الرحیم                                                                             پنج شنبه 19/11                                                                          ساعت2بامداد

اینجا دوکوهه است... حتما نامش را شنیده ای,حال هوای قشنگی است شب تاریک و آسمان پر ستاره هوایش به طبع مقربین است به مزاج من و امثال من سازگار نیست. با این وجود همینکه پا بر خاکش گذاشتم دلم آرام گرفت کاش می شد خود این پادگان دست بر قلم می شد ومی نوشت از خاطراتش از دوستانش  که نیمه های شب در گوشه گوشه این خاک سر به مناجات گذاشته اند. فقط دوکوهه می داند راز های  شهیدان را. . . دلم می خواهد وجب به وجب خاکش را ببوسم والله بوسیدنیست... بگو دوکوهه بگو عقده دلت را واکن قول می دهم راز داری کنم  می دانم دلتنگ می شوی دلتگ خیل عظیم عشاق الحسین(ع) آنانی که خاک تو آخرین سجده گاهشان بود. می دانم اگر مجالش را داشتی شب و روز در فراغشان می گریستی  . . . از قداست خاک دو کوهه نمی توان گفت یعنی وصفش رادر تعدادی کلمه نمی توان گنجاند و هیچ قلمی قدرت بیان ندارد . . . دلم می خواهد تا صبح بنویسم چون می دانم روزی دلتنگ این زمان و مکان می شوم اما خستگی امان نمی دهد . . .  

سکوت...

سکوت عین سکوت است، بی همانند است
که پیشوند ندارد، بدون پسوند است
زبان رسمی اهل طریقت است سکوت
سکوت حرف کمی نیست، عین سوگند است
زمین یخ زده را گرم می کند آرام
سکوت، معجزه ی آفتاب تابنده است
سکوت پاسخ دندان شکن تری دارد
سکوت مغلطه ها را جواب کوبنده است
سکوت ناله و نفرین، سکوت دشنام است
سکوت پند و نصیحت، سکوت لبخند است
سکوت کرد علی سالهای پی در پی
همان علی که در قلعه را ز جا کنده است
همان علی که به توصیف او قلم در دست
مردّدم بنویسم خداست یا بنده ست
علی به واقعه جنگید با زبان سکوت
که ذوالفقار علی در نیام برّنده است
علی به واقعه کار مهم تری دارد
که آیه آیه کتاب خدا پراکنده است
از آن سکوت چه باید نوشت؟ حیرانم!
از آن سکوت که لحظه به لحظه اش پند است
از آن سکوت که در عصر خود نمی گنجد
از آن سکوت که ماضی و حال و آینده است
از آن سکوت که نامش عقب نشینی نیست
از آن سکوت که هنگام جنگ ترفند است
از آن سکوت که دستان حیله را بسته
و دور گردن فتنه طناب افکنده است

سکوت کرد علی تا عرب خیال کند
ابو هریره به فن بیان هنرمند است
صحابه ای که فقط یک سوال شرعی داشت
پیاز عکه به ذی الحجه دانه ای چند است؟!

علی خلیفه شود پیرمرد بیغوله
یکی است در نظرش با حسن که فرزند است
ملاک او به رگ و ریشه نیست، از این رو؛
محمد بن ابوبکر آبرومند است
علی خلیفه شود شیوه ی حکومت او
برای عده ای از قوم ناخوشایند است
ستانده می شود آن رفته های بیت المال
ازین درخت اگر میوه ای کسی کنده است
اگر به پای کنیزانشان شده خلخال
اگر به گردن دوشیزگان گلوبند است
علی خلیفه شد آخر اگر چه دیر ولی
چقدر بر تنش این پیرهن برازنده است
کنون لباس خلافت چنان زنی باشد
که توبه کار شده، از گذشته شرمنده است
برادرم! به تریج قبات برنخورد
که ناگزیر زبان قصیده برّنده است
اگرچه روی زبان زبیر تبریک است
اگرچه بر لب امثال طلحه لبخند است
اگرچه دور و بر او صحابه جمع شدند
ولیکن از دلشان باخبر خداوند است


حمیدرضا برقعی

خاطرات مشهدالشهدا(1)

بسم الله الرحمن الرحیم


سه شنبه17/11/92

ساعت10:10شب

ازآغاز حیات بشریت تا کنون بسیاری آمده اند ورفته اند در این میان کسانی هستند که خون خود را ضمان بقای خود کرده وتا ابد در یاد ها می مانند اینان کسانی اند که مردانه زیسته اند ومردانه جان داده اند

یاد شهدایمان بخیر...

امشب شب حرکت است.فردا عازمم دلم قرار ندارد قلبم نامنظم می زندحس عجیبی است

نمی دانم خوشحالم یا غمگین؟!؟!؟

فردا عازم مکانی هستم که غرق خون است,خون هایی که حیات عزتمندانه من وتمام مردمان این سرزمین مدیون آنهاست.

راستی ما در قبال این خون ها چه کرده ایم...؟؟؟

حتی فکرش تنم را می لرزاند...

فردا باید قدم در سرزمینی بگذارم که قدم به قدمش جای به خاک افتادن شهیدی است...

چشم دوختن به خاکی که قتلگاه اولیا خداست کار آسانی نیست...

امشب را نمی توانم بخوابم دلهره دارم!!!

زمين گهواره كابوسهاي تلخ انسان بود

 
زمان چون كودكي در كوچه هاي خواب حيران بود


خدا در ازدحام ناخدايان جهالت گم


جهان در اضطراب و ترس در آغوش هذيان بود


صدا در كوچه هاي گيج مي پيچيد بي حاصل


سكوتي هرزه سرگردان صحرا و بيابان بود


نمي روييد در چشمي به جز ترديد و وهم و شك


يقين تنها سرابي در شكارستان شيطان بود


شبي رؤياي دور آسمان در هيأت مردي


به رغم فتنه هاي پيش رو در خاك مهمان بود


جهان با نامش از رنگ و صدا سيراب شد آخر


«محمد» واپسين پيغمبر خورشيد و باران بود


                                                    
سيد ضياء الدين شفيعي

امام زمان

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
از شما دور شدن زار شدن هم دارد

هر که از چشم بیفتاد محلش ندهند
عبد آلوده شدن خار شدن هم دارد

عیب از ماست که هر صبح نمی بینیمت
چشم بیمار شده تار شدن هم دارد

همه با درد به دنبال طبیبی هستیم
دوری از کوی تو بیمار شدن هم دارد

ای طبیب همه انگار دلت با ما نیست
بد شدن حس دل آزار شدن هم دارد

آنقدر حرف در این سینه ی ما جمع شده
این همه عقده تلنبار شدن هم دارد

از کریمان فقرا جود و کرم می خواهند
لطف بسیار طلبکار شدن هم دارد

نکند منتظر مردن مایی آقا؟!
این بدی مانع دیدار شدن هم دارد

ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیم
عفلت از یار گرفتار شدن هم دارد

سروده ی علی اکبر لطیفیان

بسم رب‌العشق رب‌العالمین
عشق مولایم امیرالمومنین

عشق مولا بضعه‌ی طه‌هاست این
حضرت صدیقه‌ی كبری‌(س)ست این

فاطمه(س) تعبیر دوری از عذاب
برترین تفسیر از ام‌الكتاب

مادر یكتای هستی از عدم
مادر لوح و قلم روحِ قسم

جنتی كه زیر پای مادر است
خاك پای دختر پیغمبر است

وامدار اوست قدر مصطفی(ص)
بی‌قرار اوست صبر مرتضی(ع)

از كرم میراث دارش مجتبی(ع)ست
خون پاكش در رگ خون خداست

ارث مادر بر تمام اولیا
علم و حلم و صدق و تسلیم و رضا

در امامت گر علی(ع) تكثیر شد
بچه شیر از شیر مادر شیر شد

جسم ناسوتی او روح فلك
روح لاهوتی او جسم ملك

اولیا دُرّ اند و دریا فاطمه(س)
«لم یكن» ایجاد «لولا» فاطمه(س)

دست تقدیر خدا در عالمین
مادر ارباب مظلومم حسین(ع)

حجت كبری‌ست بر كلّ حجج
با دعایش می رسد یوم الفرج

برترین یار ولایت در جهان
بهترین راه نجات عاصیان

تا امید جود از دادار از اوست
رونق بازار استغفار از اوست

حق چو در محشر هویدا می‌شود
مومن از مجرم مجزا می‌شود

روح در عشاق او چون می‌دمند
صور «أین الفاطمیون» می‌دمند

خلق در محشر پیاده او سوار
هاتفی آواز می‌دارد: «كنار»

«كور باد و دور باد هر كس كه هست»
هان كه اجلال نزول فاطمه(س) ست

آمده عرش خدا را قائمه
آمده ناموس یزدان فاطمه(س)

آنكه حق جنت به او تقدیم كرد
نار را جنت به ابراهیم كرد

گفت احمد(ص): «مرتضی(ع) جان من است
حافظ زهرا(س) و قرآن من است
ناجی كل بشر هستیم ما
امت خود را پدر هستیم ما»

حال اگر باب مسلمانان علی‌ست
مادر خود خوب فهمیدیم كیست

روز وصل دوستاران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد

یاد پشت خاكریز جبهه‌ها
یاد یاران عزیز جبهه‌ها

یاد مجنون و شلمچه، یاد هور
یاد كارون و فرات و كرخه‌نور

نام سرداران، «برادر» بود و بس
پیش هر نامی، «برادر» بود و بس
فاطمه(س) در جبهه «مادر» بود و بس

مادری‌اش را چو باور داشتیم
گرد خود صدها «برادر» داشتیم

داغ مادر جان ما را شمع كرد
گرد فرزند رشیدش جمع كرد

ای برادر! حال مادر خوب نیست
پای بستر حال حیدر(ع) خوب نیست

فاطمه(س) در غشوه‌های احتضار
مرتضی(ع) در رعشه‌های اضطرار

گوش دلهای همه در پشت در
بر وصیتهای مادر با پدر

ناله‌ی آرام زهرا(س) زیر لب
صحبت كفن است دفن نیمه شب

صحبت تنها و بی یاور شدن
غسل دادن از ورای پیرهن

صحبت سجاده و چادر نماز
نیمه‌ی شب زینب(س) و راز و نیاز

فاطمه(س) میگوید امشب باعلی(ع)
رفتنی هستم من امشب، یاعلی

ای به رضوان همنشین فاطمه(س)
ای امیر المومنین فاطمه(س)

ای كه غم‌ها را عسل كردی علی(ع)
پس چرا زانو بغل كردی كردی علی(ع)

ای كه بر ارض و سما هستی امیر
جان زهرایت سرت بالا بگیر

آنكه باید این چنین باشد منم
دل‌غمین شرمگین باشد منم

خواستم یاری كنم اما نشد...

مرگ چون آید برآید كام من
گریه كن بر من و بر ایتام من

شد صدای فاطمه(س) آرام‌تر
ای برادرها! همه آرام‌تر

ناله‌ی جانسوز می‌آید به گوش
صحبت از یك روز می‌آید به گوش

صحبت یك روز گرم و آتشین
ماجرای یك بدن روی زمین

ماجرای خیمه‌ی افروخته
دختران و گیسوان سوخته

ماجرای مادر بی طفل چیست؟
ساقی تشنه كنار آب كیست؟

قصه‌ی سرباز در گهواره چیست؟
داستان گوشهای پاره چیست؟

داستان سربریدن از قفا
غارت دار و ندار خیمه‌ها

نقل از باران سنگ از بام شد
صحبت از بازار شهر شام شد

زینب(س) و بند اسارت وای وای
اهل بیت و این جسارت وای وای...

وداع با محرم...

پايان ماه روضه شده ، غم گرفته ام

هيئت تمام گشته و ماتم گرفته ام

 

بعد از دو ماه گرفت صدا هاي ذاكران

تازه دلم شكسته شده دم گرفته ام

 

بعد از دو ماه كه در مطبت هستم اي طبيب

از درد عشق گفتم و مرهم گرفته ام

 

مرهم براي درد دلم اشك روضه بود

اينگونه بوده اشك دمادم گرفته ام

 

شبها چقدر گم شده ام بين كوچه ها

وقتي سراغ هيئت و پرچم گرفته ام

 

از مادرت بپرس ، نوكريم را قبول كرد ؟

آيا برات كرببلا هم گرفته ام ؟

 

افسوس مي خورم كه زخيرات سفره ات

از دست مهر مادرتان كم گرفته ام

 

دلتنگ مي شوم به خدا بر محرمت

خرده مگيريم زچه ماتم گرفته ام

 

اي روضه خوان ادامه بده اشك و آه را

شعر وداع نه ..... شور محرم گرفته ام

 

ياسر مسافر

اندازه دو ماه عزا غم گرفته ام

چشمم گواه این دل ماتم گرفته ام

 

پیراهن سیاه تنم را شب فراق

بر سینه ام نهاده و محکم گرفته ام

 

صاحب عزا بیا که سراغ تو را دوماه

با قطره های جاری اشکم گرفته ام

 

یک روز مثل چشم تو خون گریه می کند

این دیده های ابری شبنم گرفته ام

 

هر روز پا به پای تو در بین روضه ها

با نوحه خوان هیئتمان دم گرفته ام

 

تا فاطمیه دست دلم را رها مکن

من با غم تو انس دمادم گرفته ام

 

امشب بیا و کرب و بلای مرا بده

دست دخیل بر نخ پرچم گرفته ام

 

این عطر کربلاست که از مشهدالرضاست

امشب دوباره شور محرم گرفته ام

 

محمد بیابانی


دارد تمام می شود آقا عزای تو

کم گریه کرده ایم محرم برای تو

 

دارد چه زود سفره تو جمع می شود

تازه نشسته ایم بخوریم از غذای تو

 

شبهاي آخر است گدا را حلال كن

اين هم بساطِ نوكر ِ بي دست و پاي تو

  

ما را ببخش گريه ي سيري نكرده ايم

چشمانِ خشكِ ما خجل از اين عزاي تو

 

هر روز روز تو همه جا محضر شما

یعنی که هست هر چه زمین کربلای تو

 

میل دوبارگی بهشت آدمی نداشت

وقتی شنید گوشه ای از روضه های تو

 

کی دست خالی از در این خانه رفته است

دست پر است تا به قیامت گدای تو

 

تنها بلد شدیم تباکی کنیم و بس

گریه کند برای تو صاحب عزای تو

 

گریه کن تو حضرت زهراست والسلام

جانم فدای فاطمه و جانم فدای تو

 

تازه به شام می رسد از راه قافله

تازه رسیده نوبت تشت طلای تو

 

علی اکبر لطیفیان

 

خانه پیرزن ته کوچه

پشت یک تیر برق چوبی بود

پشت فریاد های گل کوچک

واقعا روزهای خوبی بود

پیرزن هر دوشنبه بعد از ظهر

منتظر بود در زدن ها را

دم در می نشست و با لبخند

جفت می کرد آمدن ها را

روضه خوان محله می آمد

میرزا با دوچرخه آهسته

مثل هر هفته باز خیلی دیر

مثل هر هفته سینه اش خسته

«ای شه تشنه لب سلام علیک»

ای شه تشنه لب … چه آوازی

زیر و بم های گوشه دشتی

شعرهای وصال شیرازی

می نشستیم گوشه مجلس

با همان شور و اشتیاقی که…

چقدر خوب یاد من مانده

در و دیوار آن اتاقی که -

یک طرف جملهء «خوش آمده اید

به عزای حسین» بر دیوار

آن طرف عکس کعبه می گردد

دور تا دور این اتاق انگار

گوشه گوشه چه محشری برپاست

توی این خانه چهل متری

گوش کن! دم گرفته با گریه

به سر و سینه می زند کتری

عطر پر رنگ چایی روضه

زیر و رو کرده خانه اورا

چقدر ناگهان هوس کردم

طعم آن چای قند پهلو را

تا که یک روز در حوالی مهر

روی آن برگ های رنگا رنگ

با تمام وجود راهی کرد

پسری را که برنگشت از جنگ

هی دوشنبه دوشنبه رد شد و باز

پستچی نامه از عزیز نداشت

کاشکی آن دوشنبه آخر

روضهء میرزا گریز نداشت

پیرزن قطره قطره باران شد

کمی از خاک کربلا در مشت

السلام و علیک گفت و سپس

روضه ی قتلگاه اورا کشت

سید حمید برقعی


کوتاه کن کلام ... بماند بقیه اش
مرده است احترام ... بماند بقیه اش

از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود
آن هم نشد حرام ... بماند بقیه اش

هر کس که زخمی از علی و ذوالفقار داشت
آمد به انتقام ... بماند بقیه اش

شمشیرها تمام شد و نیزه ها تمام
شد سنگ ها تمام... بماند بقیه اش

گویا هنوز باور زینب نمی شود
بر سینه ی امام؟ ... بماند بقیه اش

پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته
در بین ازدحام... بماند بقیه اش

راحت شد از حسین همین که خیالشان
شد نوبت خیام....بماند بقیه اش

رو کرد در مدینه که یا ایهاالرسول
یافاطمه! سلام ... بماند بقیه اش

از قتلگاه آمده شمر و ز دامنش
خون علی الدوام ... بماند بقیه اش

سر رفت آه، بعد هم انگشت رفت، کاش
از پیکر امام ... بماند بقیه اش

بر خاک خفته ای و مرا میبرد عدو
من میروم به شام ...بماند بقیه اش

دلواپسم برای سرت روی نیزه ها
از سنگ پشت بام ...بماند بقیه اش

دلواپسی برای من و بهر دخترت
در مجلس حرام ...بماند بقیه اش

حالا قرار هست کجاها رود سرش
از کوفه تا به شام ... بماند بقیه اش

تنها اشاره ای کنم و رد شوم از آن
از روی پشت بام ... بماند بقیه اش

قصه به "سر" رسید و تازه شروع شد
شعرم نشد تمام ... بماند بقیه اش

(محمد رسولي)

غروب روز دلگیری

                                                 دلم غرق پریشانی

                                                                             هوا هم مثل چشمم سرخ بود و خیس و بارانی

منو و دل تنگی و غربت دلی غرق پریشانی

                                                         نمی دانستم از کی آمدم بیرون کجا هستم

                                      نمی شد پیش این مردم نشست و درد دل کرد

                                        نمی شد قفل غمها را شکست و درد دل کرد

که نا گه آمد از نزدیکی ام آوای زیبای دل انگیزی

                                                                            که گویی بند بر این رشته های پاره میزد

که ناگه دیدم آنجا را

                                                     ز بس که غرق غم بودم نفهمیدم چگونه نزدیک حرم بودم

و نزدیک اذان بود

                                                            و آوای دل انگیزی که گویی حق از عرش بهر مردم بیچاره میزد

                                        اذان بود و حرم نقاره میزد

دلم طاقت نیاورد

                                                                       ایستاده نه بروی سنگ فرش صحن افتادم

صدا دادم : سلام ای ضامن آهو

ببین بیچاره ام آقا

                                                  برس بر داد من آقا

                                                                                                         که من بیچاره ام آقا


 

که ناگه یک کبوتر با صدای بالهای خود سکوتم را شکست

              کبوتر ناز و سرمست

                                                                               کنار حوض آن صحن حرم بنشست

                                         کبوتر تشنه بود و آب میخورد

                                        دل من بین سینه تاب میخورد

صدایش کردم و گفتم : کبوتر خوش بحالت

                                                                              چه جایی میزنی پر خوش بحالت

 


 دلم میخواست آقا مثل تو اینجا به من هم لانه میداد

خودش با دستهای مهربانش به من هم دانه میداد

دلم میخواست من هم مثل تو پرواز میکردم

                                               به روی گنبد زردش پرم را باز میکردم

                                                                                  و یا با بالهایم پرچم سبز حرم را ناز میکردم

کبوتر دارم ز تو یک سوالی

                                                کبوتر راستی جایی جز این صحن و سرا رفتی؟

اگر رفتی بگو که تا کجا رفتی؟

                                                                                    چه می دانی که دردم چیست؟

                                       اصلا تا به حالا تو به عمرت کربلا رفتی؟

                                         کبوتر از سر شب تا کنون در فکر آنجایم

                                    اگر که جان ندادم چون که من هم پیش آقایم

کبوتر تویی که لانه ات بر عرش دنیاست

                                                               تویی که صاحبت فرزند زهراست

برو پیشش بگو آقا گدایت بی قرار است

                                                                                 برای دیدن کرببلا چشم انتظار است

برو پیشش بگو آقا گدایت سخت اندر شور و شین است

                                      برو پیشش بگو آقا گدایت سخت دلتنگ حسین است

بوی بهشت...

شرهانی

یک چیز را می دانی؟

بوی بهشت می دهی...

دلم می خواهد تمام خاکت را یکباره در آغوش بگیرم...

نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ است

برای خاکریز های  غریبت....

برای سیم خاردار های نازنینت...

برای آفتاب سوزانت...

برای پرچم های قتلگاه...

مدت هاست دلم را میان خاک هایت جاگذاشته ام....

رمل های سرخ...

فكه‌ مثل‌ هيچ‌ جا نيست‌! نه‌ شلمچه‌، نه‌ ماووت‌، نه‌ سومار، نه‌ مهران‌، نه‌ طلائيه‌، نه‌...
فكه‌ فقط‌ فكه‌ است‌! با قتلگاه‌ و كانال هايش‌، با تپه‌ ماهور و دشت هايش‌.
فكه‌ قربانگه‌ اسماعيل‌هاست‌ به‌ درگاه‌ خداي‌ مكه‌.
فكه‌ را سينه‌اي‌ است‌ به‌ وسعت‌ ميدان هاي‌ مين‌ِ گسترده‌ بر خاك‌.
فكه‌ را دلي‌ است‌ به‌ پهناي‌ سيم هاي‌ خاردار خفته‌ در دشت‌.
فكه‌ را باغ هايي‌ است‌ به‌ سر سبزي‌ جنگل‌ امقر.
فكه‌، روحي‌ دارد به‌ لطافت‌ ابرهاي‌ گريان‌ در شب‌ والفجريك‌.
فكه‌، چشماني‌ دارد به‌ بصيرت‌ ديده‌بان‌ خفته‌ در خون‌، بر ارتفاع‌ صد و دوازده‌.
فكه‌، خفته‌ بر زير گام هايي‌ است‌ كه‌ رفتند و باز نيامدند.
فكه‌، استوار ايستاده‌ است‌، برتر از سنگرهاي‌ بتوني‌ ضد آرپي‌ جي‌.
فكه‌،هيچ‌ در كف‌ ندارد، همچون‌ بسيجي‌ ايستاده‌ در برابر تانك هاي‌ مدرن‌ بعث‌.
فكه‌، همه‌ چيز دارد، همچون‌ بسيجي‌ مهياي‌ سفر به‌ ديار حضرت‌ دوست‌.
قلب‌ فكه‌، در والفجر مقدماتي‌ تپيد.
قلب‌ فكه‌، در والفجر يك‌ از حركت‌ بازايستاد.
قلب‌ فكه‌، در دشت‌ سُمِيدِه‌ پاره‌ پاره‌ شد.
قلب‌ فكه‌، در قتلگاه‌ رُشيديه‌ سوراخ‌ سوراخ‌ شد.
قلب‌ فكه‌، در ارتفاع‌ صدوچهل‌وسه‌ شكست‌.
قلب‌ فكه‌، ميان‌ كانال‌ِ كميل‌ جا ماند.
چه‌ بسيار چشم ها كه‌ بر خاك‌ فكه‌ نگران‌ ماندند.
چه‌ بسيار لب ها كه‌ در سنگرهاي‌ فكه‌ خندان‌ خفتند.
چه‌ بسيارروح ها كه‌ شادمان‌ درفكه‌ بالشان‌ خوني‌ شد.
چه‌ بسيار كبوترها كه‌ پر بسته‌ در فكه‌ از كانال ها پر كشيدند.
چه‌ بسيار مرغان‌ آغشته‌ به‌ عشقي‌ كه‌ در فكه‌ غريبانه‌ ذبح‌ شدند.
از فكه‌، فقط‌ بايد در فكه‌ سخن‌ گفت‌ و بس‌.
از فكه‌، فقط‌ بايد با اهل‌ فكه‌ سخن‌ گفت‌ و بس‌.
از فكه‌، بايد براي‌ عاشقان‌ فكه‌ نشان‌ آورد و بس‌.
سوغات‌ فكه‌، چه‌ مي‌تواند باشد جز مُشتي‌ سيم‌ خاردار وحشي‌؟
تحفه‌ از فكه‌، چه‌ مي‌توان‌ برگرفت‌ جز پرچمي‌ سه‌ رنگ‌ خوني‌؟
يادآوري‌ از فكه‌، چه‌ مي‌توان‌ با خود داشت‌ جز پلاكي‌ سوراخ‌ شده‌ بر سينه‌ از تركش‌؟
در فكه‌ بود كه‌ حلقوم ها، شمشيرها را دريدند.
در فكه‌ بود كه‌ پيكرها، كمان ها را شكستند.
در فكه‌ بود كه‌ سرها، نيزه‌ها را بالا بردند.
در فكه‌ بود كه‌ جان ها، خاكيان‌ را جان‌ بخشيدند.
در فكه‌ بود كه‌ ارواح‌ مطهر، مردگان‌ را جان‌ دادند.
در فكه‌ بود كه‌ هر كه‌ اهل‌ فكه‌ بود، روحش‌ به‌ اوج‌ پر كشيد.
در فكه‌ بود كه‌ هر كه‌ آرزو مي‌كرد چونان‌ مادرش‌ مفقود بماند، پيكري‌ از او باز نيامد و گمنام‌ خفت‌

        دست دل را می فشارم چون که پابند علی ست

من خدا را دوست دارم چون خداوند علی ست  


پیش ما حرص بهشت و غصه ی دوزخ یکی ست

پرده بردارید این دل آرزومند علی ست  


گل نمی خندد اگر بی بهره باشد از بهار

تا دل من وا شود محتاج لبخند علی ست


  ناله از نی چون برآید می شود از نی جدا

نیست در بند رهایی آنکه در بند علی ست


  از علی پرسیدم و گفتند: مانند خداست

از خدا پرسیدم و گفتند: مانند علی ست 


عاشق کوی علی را ترس رسوایی کجاست

بیم ننگش نیست هرکس آبرومند علی ست


  آب اگر آب حیات است و اگر شط فرات

تا ابد شرمنده ی لب های فرزند علی ست


جواد زهتاب    

از سرناقه ی صبر شیشه صبر افتاده

همه دیدند که زینب سر قبر افتاده

چشم او در اپر حادثه کم سو شده است

کمرش خم شده و دست به زانو شده است

بیت بیت دل او از هم پاشیده شده

صورتش در اثر لطمه خراشیده شده

گفت برخیز که من زینب مجروح توام

چند روزی است که محو لب مجروح توام

این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت

پیر شد زینب تو تا که زگودال گذشت

این رباب است که این گونه دلش ویران است

درپی قبر علی اصغر خود حیران است

گرچه من در اثر حادثه کم می بینم

ولی انگار در این دشت علم می بینم

مشک بر دوش ببین یار تو بر می گردد

دارد انگار علمدار تو بر می گردد

خوب می شد اگر او چند قدم می آمد

خوب می شد اگر او تا به حرم می آمد

تا علی اصغر تو تشنه نمی مرد حسین

تا رقیه کمی افسوس نمی خورد حسین

راستی دختر تو...دختر تو... شرمنده

زجر...سیلی...رخ نیلی...سر تو...شرمنده

وای از دختر و از یوسف بازار شدن

وای از مردم نااهل و خریدار شدن

سنگ هایی که پریده است به سوی سر تو

چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو...